https://srmshq.ir/blqgxn
نامههای عاشقانه همیشه سرشار از کلماتی هستن که درونیات آدمها و احساسشون رو نسبت به آدمی دیگه که وجودشون رو به غلیان درآورده نشون میدن و میتونن جملاتی ساده اما در عین حال سرشار از شوق و ذوق درونی باشن.
یکی از معروفترینها کتاب «خطاب به عشق» آلبر کامو که شامل نامههای این نویسنده به ماریا کاسارس هست و نمونه ایرانی هم نامههای عاشقانه احمد شاملو به آیدا در کتاب مثل خون در رگهای من...
اما آنتوان چخوف هم با معشوقۀ خودش به اسم اولگا کنیپر نامهنگاریهای جالبتوجهی داشته که در کتاب «دلبند عزیزترینم» منتشر شده. این کتاب، دربردارندۀ نامهنگاریهای چخوف و دوست، معشوقه و در نهایت همسرش، اولگا کنیپر، از سال ۱۸۹۹ تا مرگ چخوف در سال ۱۹۰۴ است. عشقی آتشین میان نمایشنامهنویسی مریضاحوال که مجبور شده بود به خاطر ابتلا به بیماری سل در مناطق گرمترِ یالتا بماند و ستارهای در حال شکوفایی در تئاتر مسکو، در حال اوج گرفتن هست. چخوف اولگا رو با حرفهای عاشقانه و لطیف خود در این نامهها به آرامش میرسونده. بعدها، نوشتن این نامهها برای اولگا به شکلی از درمان تبدیل شد و او پس از مرگ چخوف، همچنان برای مرد مورد علاقهاش نامه مینوشته...
اون جمله معروف که «و من خودم را با خستگی تمام، از میان این فصل عبور میدهم. فقط به امید نور کمسویی که در دوردستها میدرخشد...» از همین کتاب و نوشتههای اولگا هست...
در جای دیگهای هم مینویسه: «از آخرینباری که برایتان نامه نوشتم به نظر میرسد سالها میگذرد. نویسندۀ عزیز من فکر میکنم شما دیگر به یاد من نیستید؟ چرا اینجا نیستید؟ هوا گرم است. واقعاً تابستان است. دلم میخواهد پس از تمرین با شما چای بخورم. فال ورق بگیرم و دربارۀ تئاتر هنری گپ بزنم. این روزها سرم بسیار شلوغ است. هر روز تمرین و امروز تنها روز آزادم است. بهزودی اجرا شروع میشود. وحشتناک است. همه عصبی هستند. برای شب اول نمایش حتی یک بلیت هم باقی نمانده است. بلیتهای «هنشل» همهاش فروش رفته است.
اولین یکشنبه «مرغ دریایی» را اجرا خواهیم کرد. چه لذتی دارد نقش آن زن خسیس را بازی کردن. میخواستند «شب دوازدهم» را هم آخر هفته نمایش بدهند اما من بهشدت مخالفت کردم. صبح «ویولا» را با آن گریم سنگین در آن سرعت زیاد بازی کردن و عصر «آرکادینا»، حسابی مرا از پا درمیآورد. اصلاً فکرش را هم نباید کرد. احتمالاً نمایش آخر هفتهشان «آنتیگونه» خواهد بود. «دایی وانیا» را بدون «آستروف» (استانیسلاوسکی) تمرین میکنیم. او درگیر «ایوان مخوف» است. پردۀ سوم حسابی همه را به هیجان آورده است.
با حرارت زیاد میتازیم و چنان عرق میریزیم که به نظر میرسد هیچکس نمیتواند لحظهای متوقفمان بکند. آه چخوف نویسنده، کاش شب اول نمایش شما هم اینجا بودید. چهقدر خوب میشد! اما حتماً چیزی بهتر از «مسکو» یافتهاید. شما به «یالتا» و «خانۀ خودتان» عادت کردهاید و مسکو را، تئاتر ما را و هنرپیشهها را از ذهن خود بهدر کردهاید...”
https://srmshq.ir/l27rk6
پولیکوشکا خودش را به دار آویخت چون نتوانست کاری که به او سپرده شده بود را به انتها برساند. تمام طول داستان فکر میکردم پولیکی پولی که مأموریت داشت از تاجر بگیرد و به خانم ارباب برساند را برای خودش بردارد. ولی او این کار را نکرد. پولیکی قبلاً دزدی کرده بود؛ زنش را کتک زده بود؛ بدمستی هم کرده بود اما خانم ارباب به توبهاش اعتماد کرده و سپردن کار به این مهمی اوج اعتمادش به این برده بود.
پولیکی وقتی پول را گرفت تمام طول مسیر به خود مغرور بود که کار به این مهمی به او سپرده شده است. من یکی خیال میکردم تمام پول را برمیدارد و پشت سرش را هم نگاه نمیکند اما این کار را نکرد با این حال از بخت بدش کیسه پول را گم کرد. نزدیک خانه خانم ارباب متوجه شد ای دل غافل کیسه پول را گم کرده است. تمام مسیری که آمده بود را برگشت و ریز به ریز بوته به بوته وجب به وجب را گشت.
همه چشمانتظار پولیکی بودند مخصوصاً همسرش که مثل خیلی از ما فکر میکرد پولیکوشکا پولها را برخواهد داشت.
تا اینکه ناگهان خبر آوردند برگشته است. شیرینی این خبر آنقدر طولانی نشد زیرا پولیکی بیچاره آب خورده و نخورده استراحت کرده و نکرده؛ خودش را در انبار به دار آویخت.
«زندگی برای یکی رنج میآورد و برای یکی نعمت.» این یکی از جملههای این کتاب بعد از اینکه یکی از آن خردهمالکها پولها را پیدا کرده بود؛ است. حتماً در میکده که دعوایی میان خردهمالک و برادرزادهاش بالا گرفته بود و پولیکی هم آنجا بود؛ پولها از کلاه برده بیچاره افتاده بودند و شاید در مسیر بازگشت.
موضوع از این قرار بود سه سرباز از خانوادههایی که سه پسر داشتند انتخاب و برای سربازی معرفی میشدند؛ از میان دو پسر دوتلوف و برادرزادهاش قرعه به نام برادرزادهاش افتاده بود و او حاضر نبود حتی «عوضی» به جای او خریداری کند. دعوا میان عمو و برادرزاده در میکده بالا گرفت از قضا پولیکی هم همانجا بود و فقط نظارهگر البته احتمال اینکه در این میان دستی هم به پولیکی خورده باشید بسیار است.
دوتلف پول را که پیدا کرد؛ خانم ارباب آن را به او بخشید چون معتقد بود این پول سبب مرگ پولیکوشکا شده است و نفرین شده است و او برخلاف میل باطنیاش (که بماند چه شد که راضی شد) یک عوض به جای برادرزادهاش خریداری کرد. مسلماً آن عوض هم زن و بچه و زندگی داشت اما چه میشد کرد آن بیچاره هم قربانی بیپولی و فقر بود.
در طول این کتاب حسهای مختلفی به سراغم آمد اما بیشتر از همه ناراحتیام برای پولیکی بود. او یک کار مهم داشت یک کار غرورآمیز که نیمهتمام ماند.
چندی بعد از خواندن این کتاب پشت در شعبه دادگاه در یکی از بخشهای استان شغل پیرمرد پشت در توجهم را جلب کرد.
به او نیز همچون پولیکی انگار مهمترین کار دنیا را سپرده باشند. بلندبلند داد میزد «جلوی در نایستید بشینید روی صندلیها» حتی وقتی کسی جلوی در نبود این جمله را تکرار میکرد به نحوی بلند داد میزد تا رئیس شعبه از داخل اتاق صدایش را بشنود. یک بار سرباز آمد دم در و گفت رئیس میگوید: آرامتر جلسه است. شاید جمعاً دو دقیقه سکوت کرد و مجدد از نو شروع کرد. بلند تکرار کرد «جلوی در واینستید؛ شلوغش نکنین؛ جلسه است». میتوانستم بپرسم شغل سابقت چه بوده؟ یا سؤالهای مختلف بپرسم تا پاسخهایش حدسیاتم را تأیید یا رد کنند؛ اما نپرسیدم. از این پیرمرد مو سفید کرده چه میپرسیدم؟! شاید سؤال من باعث میشد کمی به فکر بیفتد به گذشتههای سختتر برسد و صدایش پایین بیاید.
نپرسیدم چون او مهمترین کار دنیا را داشت و تمام توان خود را برای مهمترین کار دنیا میگذاشت و لبخند میزد.
جالب است من یک سال و اندی بود که حداقل دو هفتهای یک بار او را میدیدم اما برای اولین بار کارش و صدایش برایم تأملبرانگیز بود. بیشک تأثیر این کتاب بود.
کتابها در دیدگاه ما تأثیر میگذارند حتی اگر اندک باشد حتی اگر یک داستان صد صفحهای باشد. گرد آن کتاب مینشیند در سرت، چشمت، گوشت و قلبت و از آن به بعد مهری کوچک بر گوشهای از اندیشه و احساست است و آدمی روزی از این مهرهای کوچک و کنار هم نشسته نگارهای مخصوص خودش را میسازد.
https://srmshq.ir/7n9vlr
شاید بهترین توصیف از تجربه کار ریاضیم، سفری به یک عمارت ناشناخته و تاریک باشد. به اولین اتاق عمارت که وارد میشوی و قطعاً تاریک است به در و دیوار و مبلمان و اتاق میخوری اما کمکم جای هر تکه از اشیا را میشناسی. در پایان، پس از چندین ماه تکاپو کلید چراغ را مییابی و ناگهان همه جا روشن میشود و میتوانی ببینی دقیقاً کجا بودهای... سپس به اتاق بعدی میروی و چند ماه در اتاق تاریک دیگری به سر میبری. پس هر یک از دستاوردها که گاهی در یک لحظه به دست آمده و گاهی در طول یک یا دو روز حاصل شده باشند، نتیجه ماهها تلوتلو خوردن در تاریکی است که آنها را در بر گرفته است. این سخنان سر اندرو وایلز ریاضیدان انگلیسی و برنده جایزه آبل (یکی از معتبرترین و مهمترین جوایز ریاضی) است. وقتی ریاضیدانی در این جایگاه علمی در مورد مطالعه ریاضی و رسیدن به دستاوردهایش اینگونه توصیفی دارد کار بیهودهای است که ما ریاضی خواندن را آسان و راحت جلوه دهیم اما یک نکته کلیدی وجود دارد که اگر جرأت و جسارت ورود به این اتاق تاریک را داشته باشیم و به تلاش کردن ادامه دهیم در نهایت سهم ما فهم تمام این دنیای زیباست. البته اینکه بگوییم استمرار کلید موفقیت است به نظر من خیلی درست نیست و موفقیت هم کلید استمرار است؛ یعنی در این مسیر موفقیتهای کوچک باعث میشود که امیدوار شویم به ادامه مسیر و موتور حرکت ما میشود. حالا که قرار است با هم وارد این اتاق تاریک شویم و لذت فهمیدن و یادگیری را بچشیم چند نکته در مورد درس خواندن را هم یادآور میشوم که در ایام امتحانات کمککننده است و اینکه چطور درس بخوانیم که تأثیر داشته باشد...
اول: زمان حواسپرتی را مشخص کن. به طور میانگین ۲۵ دقیقه طول میکشد تا از زمان شروع مطالعه به حواسپرتی برسیم اما برای هر فرد میتواند متفاوت باشد پس برای خودتان زمان بگیرید تا ببینید کی حواستان به مطالعه و درس خواندن نیست و یادداشت میکنید. بعد از ۵ دقیقه استراحت و انجام کاری که دوست دارید دوباره به مطالعه برگردید و همین روتین را تکرار کنید. هر دفعه تمرکز بالاتر میرود و زمان رسیدن به حواسپرتی بیشتر میشود.
دوم: مکان مطالعۀ شما و جایی که درس میخوانید باید مشخص باشد و مخصوص درس خواندن. مثلاً در رختخواب یا آشپزخانه یا جلوی تلویزیون تمرکز هر آدمی پایین میآید و فرد باید خودش را شرطی کند که وقتی در این مکان مشخص است باید درس بخواند.
سوم: برای خواندن درسهای مختلف روشهای متفاوتی وجود دارد و نوع مطلب مهم است. مثلاً روش روزنامهخوانی همه جا جواب نمیدهد. (برای ریاضی که فاجعه است) دروسی که مفهومی هستند به تمرکز بالاتری نیاز دارد، چون همزمان با مطالعه باید زیاد فکر کنید و تحلیل کنید اما دروس غیر مفهومی با حفظ کردن به نتیجه خوبی خواهید رسید.
چهارم: در مورد هایلایت کردن یک نکته خیلی مهم وجود دارد که اکثراً به آن توجه نمیکنند. هدف از هایلایت کردن بایستی دانستن مطلب باشد نه صرفاً به خاطر آوردن آن. شاید تجربه کرده باشید که گاهی در امتحان مطلب را دقیقاً میدانید کجای کتاب بوده اما یادتان نمیآید که چه بوده. این یعنی فقط به خاطر آوردن. اگر مطلبی را هایلایت میکنید باید توضیح بدهید و تکرار کنید تا مطمئن شوید یاد گرفتهاید و وقتی قسمت هایلایت شده را به خاطر آوردید بتوانید مطلب را در ذهنتان مرور کنید.
یادتان هم باشد که از پیشرفتهای کوچکتان غافل نشوید که بسیار ارزشمند است...
https://srmshq.ir/onuq48
من میان همه یادها دارم کمکم چهرهات را فراموش میکنم
آنگونه نرم خندیدنت را
یا چینهای پیشانیات را وقت دلخوری
یا آن پریشانی موهایت را عصرهای پاییز
صبر کن من دارم شیب خیابان ولیعصر را فراموش میکنم.
و موشهای دله بلوار کشاورز را. حتی من دارم ازدحام میدان فردوسی را از یاد میبرم آنگونه که میرسیدیم سر ویلا
و گم میشدیم زیر پل حافظ و رها میشدیم وسط تالار وحدت.
من دارم صدای شجریان را از خاطر میبرم آنگونه که همنوا میشد با بم.
باورت نمیشود من حتی یادم نمیآید که خطیهای تجریش سربالا میرفتند یا سرپایین، که هفت تیر میخورد به مدرس یا به آن معجونفروشی سر پالیزی که عصرهای دم کرده تابستانمان را میساخت.
کوچه پسکوچههای نارمک را هم خاطرم نیست آنگونه که سیل میشدیم به سمت دانشگاه.
من دارم تهران را از یاد میبرم...
یا شاید هم به یاد میآورم و خودم را و خودت را ...من دارم فراموش کردن را فراموش میکنم...من یادم نمیآید که انقلاب به سمت آزادی میرفت یا از آزادی میآمد...من...